۰•● رفقـای آسمـونی ۰•●

اینجـا سنگـر "دو" رَفیـق است که هـم قَسمنـد،تـا پـَروآز...

۰•● رفقـای آسمـونی ۰•●

اینجـا سنگـر "دو" رَفیـق است که هـم قَسمنـد،تـا پـَروآز...

۰•● رفقـای آسمـونی ۰•●

الْأَخِلاَّءُ یوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِینَ..

دوستان در آن روز دشمن یکدیگرند، مگر پرهیزگاران...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۴ مطلب توسط «معطــر» ثبت شده است

یکی از شوخی های زمان جنگ چاق کردن صلوات بود.

میخواستند هی نگویند (بلند صلوات بفرست).

 می خواستند تنوع داشته باشد. 

یکی از انواع چاق کردن صلوات این بود که یکی با تمام وجودش داد میزد حق! 

 همه به خودشان می آمدند. بعد میگفت: پدر صلوات را بیامرزد. بعد همه صلوات می فرستادند.

 با دویست سیصد تا رزمنده رفتیم حمام عمومی در اندیمشک.

 یک سری پیر مرد هم درحمام نشسته بودند.

 دیدیم اینجا صدا خوب میپیچید. به یکی از بچه ها گفتیم حق چاق کن که یک صلوات توپ بفرستیم.

 یکهو نعره کشید: حق !

ما همه گفتیم مرگ! درد! دیوانه!

داد میزنی چرا؟ خلاصه این پیر مردها همه شاکی شده بودند.

 گفتیم حاج آقا این روانیه! موجیه! اصلا این هر چند وقت یکبار یک دادی میزند!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۶
معطــر

اگر کسی غیبت می کرد، به عنوان نهی از منکر، همان جا با چفیه او را بسته و بیست ضربه شلاق می زدند.!


نحوۀ دیگر آویختن به سقف چادر بود؛

 که بعد از فرود آمدن ضربات شلاّق و بعد یک پارچ آب سرد روی سرش خالی می کردند.!


یا بدون مقدمه روی سرش می ریختند و تا آنجا که می خورد او را می زدند!


کسی که تمام غذای ظرف خود را نخورده بود به ده ضربه شلاّق محکوم می شد.!

*

*

*


اگر کسی بیش از سه روز با برادر رزمنده­ اش قهر یا سرسنگین بود و سلام نمی کرد و یا از زبان نیش­دار مزاح استفاده می کرد نیز به ده ضربه شلاق محکوم می شد.!


تعبیر «سرما نخوری» در برخورد با کسی که دکمۀ یقه ­اش را به عمد یا سهو باز گذاشته بود؛!

گفتن عبارت کنایه ­آمیز «برادرها! دیگر صحبتی ندارند؟!» توسط شهردار در موقع جمع کردن سفره خطاب به کسانی که سر سفره حرف می زدند!


خواندن مصرع «بنی آدم اعضای یکدیگرند» برای دو نفر که با هم بگو مگویشان شده بود!


عطسه کردن در میان صحبتها ی برادری که احتمال غیبت در آن می رفت و نیز ترک سنگر بدون هیچ سخنی، به عنوان اعتراض...!


اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۷
معطــر

دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد.

 با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد.

اما از خودش چیزی نمی‌گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. 

یک‌دفعه ابراهیم خندید و گفت:

در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.

 آن‌ها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت دیدم این‌ها اهل نماز نیستند!

تا این‌که یک روز با آن‌ها صحبت کردم.

 بندگان خدا آدم‌های خیلی ساده‌ای بودند. آن‌ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.

 من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش‌نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما 

می‌ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می‌کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، 

یک‌دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!

خیلی خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم.

 اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.

 یک دفعه دیدم همه آن‌ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.

 این‌جا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده..!


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۷
معطــر
هیچ وقت از هم جدا نمی شدند.از دوران دبیرستان باهم بودند؛این اواخر صیغه ی اخوت هم خواندند...باهم برادر شدند.
روزی نبود که یکدیگر را نبینند؛
همیشه کنار هم مشغول نماز خواندن می شدند.وقتی یکی زودتر بیدار می شد؛دیگری را برای نماز شب بیدار می کرد.

خیلی ها به رفاقت این دو حسرت می خوردند...

آنها همدیگر را نصیحت می کردند؛مشغول تهذیب نفس بودند؛اگر اشکالی در کار هم می دیدند؛تذکر می دادند.
مواظب بودند معصیتی ازآنها سر نزند؛از خــــدا خواسته بودند باهم شـــــــــــهـــــــــیــــــــد شوند. تا اینکه زمان فـــراق رسید!

مرحله ی اول کربلای پنج؛سید رحمان هاشمی شهید شد.

محمد گریه میکرد و رحمان را صدا میزد؛می گفت بی انصاف! مگه قرار نبود ما باهم بریم؟ مگه....

یک روز صبح دیدیم خوشحال و با نشاط آمد! یکی از بچه ها ازش پرسید...
محمد گفت: دیشب خواب سید رحمان را دیدم ؛یقه اش را گرفتم و گفتم: مگه قرار نبود ما باهم بریم؟!پس چرا....

رحمان دستان مرا رهـــا کرد و گفت: محمد رفاقت های این طرف با دنیا فرق داره؛تو باید بیشتر تلاش کنی!

شهید سید رحمان هاشمی و شهید محمدرضا تورجی زاده...
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۰:۱۶
معطــر